پاییز مزرعه.زردی گندم زار.مترسک میدانست تااو هست کلاغ ها گرسنه می مانند.فردایش مترسک رفته بود.اوخودرا کشته بود
خداوندا نمیدانم درکدامین بیراهه دست تورا رها کردم.اما این راخوب می فهمم که اگر شکست های دیروزم راامروز درک کرده ام بخاطر آن است که تودستم را دوباره گرفتی
دوستت دارم نه بخاطر شخصیتت بلکه برای شخصیتی که من هنگام باتو بودن پیدامی کنم